بالاخره ساعت مطالعم در روز به ۹ساعت رسید!
قبلش ۷ ۸ ساعت بود
البته روزایی که مدرسه و کلاس دارم شاید به این ساعت نرسه
ولی باید حداکثرِ توان باشه!
- ۴ نظر
- ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۵
بالاخره ساعت مطالعم در روز به ۹ساعت رسید!
قبلش ۷ ۸ ساعت بود
البته روزایی که مدرسه و کلاس دارم شاید به این ساعت نرسه
ولی باید حداکثرِ توان باشه!
+ فصل اول شیمی 3 رو چه جوری خوندی؟؟ واکنش ها رو بلدم ، مسئله هاش سخته.
( به صورت خصوصی بود شاید نخواد اسمشو بگم )
- کلا روند مطالعهی درس شیمیِ من اینطوریه:
۱- مطالعهی درسنامه های مبتکران به طور کامل و درس به درس
۲- خلاصه برداری
۳- مطالعهی متن کتاب برای اینکه مطمئن شم چیزی جا نیفتاده و ریزهکاریهاش رو خوندم
۴- تست مبتکران
۵- تست مبتکران تکمیلی (مسئله ها)
البته مورد ۵ خیلی نیاز نیست، چون تستهایی رو میاره که بالاتر از سطح کنکوره ولی برای تسلط به مبحث خوبه
فصل ۱ فقط مسئله هاشه که سخته، برای قوی شدن توی مسئله ها نیاز به تستِ زیاده
البته نه فقط تست زدنِ معمولی
باید سعی کنی یه روش سریعتر واسه حل مباحث پیدا کنی و دستت تند شه
* واکنش و زیروندا رو باید حفظ باشی تا دوباره ننویسی
* جرم مولی ترکیبا رو حفظ باش تا دوباره حساب نکنی
همهی این روشا به کنار، تسلط و دقت و سرعت همزمان توی جلسه به کنار!
دقت و آرامش سرجلسه مهمتره، که باعث شد درصد شیمی که به دست آوردم دلخواهم نباشه ..!
اسکیپر: کوآلسکی اعلام وضعیت؟
کوآلسکی: به احتمال 95% هممون میمیریم.
اسکیپر: و اون 5% باقی مونده؟
کوآلسکی: تبدیل میشیم به بهترین پنگوئن هایی که تاریخ به خودش دیده.
اسکیپر: من همون 5 درصدو دوست دارم.
وااای که چقد این خوبه !
#ریسک
لیوان را میچرخانم،
یخ آنطرف ایستاده.
محکمتر میچرخانم،
همانجا ایستاده.
و من یاد قانون اول نیوتن میافتم ..
فیزیک۲ - نشرالگو
بعضی وقتا، توی اوج ناراحتیت یهو یکی، یهویی، از وسط آسمون پیداش میشه و کاری باهات میکنه و انرژیای بهت منتقل میکنه که فکر میکردی هیچوقت به دست نمیاری
دبیر دیفرانسیلمون، آقای دکتر "د."
دبیری که متفاوت از بقیه فکر میکنه و رفتار میکنه
دوست داره دانشآموزا مدام سوال بپرسن، اشکال داشته باشن، راهحلهای نو بدن
و جایزهای که میده، یه کتابه!
امروز دومین جلسه دیفرانسیل بود
جلسه پیش گفته بود کتاب هدیه میده و منم تا اسم کتاب اومد ذوق کردم و میخواستم هرطور شده بگیرم
اما این جلسه ..
بعد از چن روز اعصاب خردی، گیر دادنای خانواده، هی بگن درس درس درس، بگن بخون بخون بخون، نه که نخونم .. ولی وقتی انقد میگن آدم حس میکنه تلاشی نمیکنه، باعث میشن حس کنم دارم درجا میزنم .. توی این چند روز بدجور اعتماد به نفسمو از دست دادم، حس کردم واقعا نمیشه ..
مخصوصا امروز که از صبح اعصابم بهم ریخته بود و از حرفای دبیرِ شیمی که زنگ اول داشتیم خیلی سر در نیاوردم و فکرم روی کنکور بود، روی قلمچی، ساعت مطالعه هام، اینکه " چرا هی نمیشه ..؟ "
سر کلاس دیفرانسیل به خاطر نزدیک بودن به کولر ردیف آخر نشستم، همراه دوستم
آقای "دال" دوتا برگه داد تا حل کنیم همراه کلاس
طبق معمول شاگرد اولای کلاس مدام هی جوابا رو میگفتن و سر و صداشون بلند بود ..! منم یکی در میون یا حل میکردم یا بلد نبودم، وقتی هم میدیدم اونا همهی سوالا رو دارن جواب میدن اعتماد به نفسم به شدت پایین میومد ..
دیگه داشتم از خودم، کارام، تلاشام ناامید میشدم ..
ولی اشکالامو میپرسیدم، مدام سوال میپرسیدم و خودم دوباره حلشون میکردم
آخرِ کلاس آقای "دال" یه معمای بازی و ریاضی گفت
بچه ها همه داشتن نظر میدادن و صداها بلند بود، نفهمیدم کسی جواب درستو گفت یا نه. ولی فکر کنم گفتن، چون بحثِ جایزه و همون کتاب بود! ولی من سکوت کرده بودم، فقط داشتم به مسئله فکر میکردم؛ و چون حالم هم خیلی خوب نبود به خاطر اتفاقات .. کلا سکوت بودم، آدمی که ناراحته سکوت میکنه!
زنگ آخر خورد و آقای "دال" قبل از اینکه بره بیرون گفت امروز که کتاب نمیدم بهتون، ولی انتخاب کردم که به کی بدم! منم میدونستم مطلقا منظورش من نیستم چون نه تنها واسه سوال حل کردن پیشتاز نبودم بلکه مدام اشکال میپرسیدم!
از کلاس که رفت بیرون من همچنان روی صندلیم بودم و داشتم به کلِ مسیرم فکر میکردم .. تا اینکه بچه ها هم رفتن و کلاس خالی شد
وسایلمو جمع کردم و از کلاس زدم بیرون دیدم اونورتر وایساده، اصلا فکر نکردم واسه چی اونجاس که نزدیکش شدم تا خسته نباشید و خداحافظ بگم
دیدم یه کتابِ "تحلیلی و جبرخطی" گرفت طرفم ! گفتم ممنون ولی برای چی؟ گفت تا آخر تابستون بخونش، دیگه هیچی نگفت و منم تشکر کردمو رفتم
راستش خیلی خوشحال بودم! چون حس کردم یکی باورم کرده! نمیدونم چرا کتابو داد به من! اینهمه دانشآموز! داد به من!
نزدیک بود گریه کنم .. نه به خاطر کتاب، بلکه به خاطر اینکه موقع ناامیدیام یکی رسید که باورم کرد، یکی رسید که باعث شد اعتمادبهنفسم از بین نره و همچنان خودمو باور داشته باشم
احساس میکنم خدا خیلی دوسم داره! که آقای "دال" رو فرستاده تا بازم بهم بفهمونه نباید ناامید شم، خیلی جاها بهم فهمونده ..
شاید آقای "دال" خودش نفهمیده باشه، ولی با کاری که کرد باعث شد تا بازهم بخوام تلاش کنم و راهمو برم، و امیدو باورم رو همواره داشته باشم ..
توی مسیر که از سالنِ مدرسه میومدم بیرون سعی کردم لبخندم رو مخفی کنم!
قبلش دوس داشتم "اگه" کتاب بهم رسید همهی کلاس بفهمن! ولی وقتی اون کتابو داشتم دلم نمیخواست هیشکی بدونه، گذاشتمش توی کیفم و فقط یکی از دوستام فهمید
مثلِ داستانِ زندگیمون، وقتی موفقیتای الکی و کوچیک داریم دوست داریم همه بفهمن
ولی وقتی واقعا معنی موفقیتمونو درک کنیم .. دیگه برامون مهم نیست کی میفهمه
دیشب فیلمِ "اِدیِ عقاب" میدیدم، پسری که اولِ مسابقهی المپیک بود میگفت شاید اول باشم، ولی اصلا رضایت ندارم چون بهترینِ خودمو انجام ندادم، وقتی بهترینِ خودتو انجام بدی حتی اگه آخرم باشی، باز خوشحالی چون بهترینِ خودتو به نمایش گذاشتی!
پس من .. سعی میکنم بهترینِ خودمو نشون بدم، و نگران نتیجهم نباشم .. میشه!
به قول ش.ش. که بهم گفت: " اگه تو نتونی پس کی بتونه!! "
توی مسیرِ خونه کتابشو باز کردم ببینم چیزی توش نوشته یا نه
حس میکنم به خاطر صفحهی اولِ این کتاب، بهم داده!
متن صفحهی اول:
زندگی حرکت است و صعود.
زندگی تسلیم است و ایثار.
کارهایی درست و در زمانی مناسب،
شهامت آغاز، آگاهی و ایمان به قِداست ثانیه ها،
تنها چیزیست که به آن نیازمندی.
آنگاه نو خواهی شد،
که کهنه را سراسر رها کنی،
نباید در همانی که بودهای، بمانی،
همیشه راه دیگری به سوی آگاهی پیش روی توست.
بِروی، ببال و دگرگون شو.
نیرویی که بدان نیازمندی از ژرفا به سطح میجوشد،
به خودآگاهی میپیوندد و دگر گونهات میکند.
تازگی را بجوی.
به تواناییهایت تکیه کن.
بیپرواییِ خود را نشان بده.
دگرسانی را بپذیر.
حق خود را باور بدار،
تا از آن تو گردد ...
کل دنیا رو میگردی تا بتونی کسی رو پیدا کنی
که در وجودش آرامش رو ببینی
بهت آرامش بده و مواقعی که حالت خوش نیست آرومت کنه
بتونی راحت درددل کنی و نگرانِ هیچی نباشی
در آخر ..
میبینی اون شخص، از اول هم "فقط و فقط" خودت بودی
ولی وای به حالِ وقتی که خودت هم نتونی مرحمِ خودت باشی ..