ادبیات ۶۰
عربی ۶۶
دینی ۸۴
زبان ۷۴
- ۵ نظر
- ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۹
ادبیات ۶۰
عربی ۵۵
دینی ۷۶
زبان ۶۰
ریاضی ۴۵
فیزیک ۶۰
شیمی ۶۰
ادبیات ۵۳
عربی ۳۶
دینی ۷۸
زبان ۴۵
ریاضی ۶۰
فیزیک ۷۴
شیمی ۴۶
ادبیات ۳۷
عربی ۵۲
دینی ۵۳
زبان ۶۴
ریاضی ۴۳
فیزیک ۵۴
شیمی ۶۰
یه دور اینطرف سال رو تموم کردم
کم و بیش کنکورا رو کار میکنم
داره بهتر میشه و مفاهیم بیشتر جا میفته
آزمونای سنجشم خوبه داره بالا میره
این دوتا هفته هم میرم قلمچی
از ۲۰ام روش سه روز یکبار رو انجام میدم
کنکور واقعا غول نیست
نمیفهمی چجوری ۱۱ماه گذشت
رسیدی به یک ماه باقیمونده
همه چی خوب تموم میشه
قول میدم
و سرانجام:
«کبری» تصمیمش را گرفت!
«زاغک» فریبِ روباه را نخورد!
«چوپان دروغگو» دیگر دروغ نگفت!
«کوکب خانم» میهمانانش را بدرقه کرد!
مردم به داد ِ«پطروس» رسیدند!
«دهقان فداکار» مسافران قطار را نجات داد!
مسافرتِ «خانوادهی آقای هاشمی» به پایان رسید!
و «حسنک» به خانه بازگشت!
دوازده سال! دوازده سالِ تلخ و شیرین، سرشار از «بازآمد بویِ ماه مهر» و «بازیهایِ راه مدرسه»، پشتِ نیمکت فرسودهی کلاسها، بوی دوستداشتنیِ کیف و کتاب نو، حسرتِ دفتر صدبرگِ همکلاسی، شیطنتِ زنگهای تفریح، قهر و آشتی شیرینِ کودکی، ذوقِ پیک نوروزی، استرسِ شبهای امتحان، لذت بیهمتای کارت صدآفرین و هورایِ شنیدنِ زنگ آخر!
این همه سال گذشت و این همه ماجرا را پشت سر گذاشتیم تا سرانجام به اینجا رسیدیم.
از «بابا آب داد» شروع شد و حالا میفهمیم که بابا چه کشید تا «نان داد»!
از دیکتهی مادر شروع کردیم و حالا میدانیم که مادر چه شبها که بر بالینمان صبح کرد تا فداکاری را هجی کند!
ممکن نبود و آسان نشد جز با همّتی که میطلبید و قلبهایی که به همرَهی میتپید!
و اکنون کنکور در پیش است و این مسیر طولانی، دشوار اما شیرین را سرانجامی نیکو سزاست.
میدانم؛ کنکور یک پایان نیست و من پس از عبور از این مرحله، تازه در مسیر «شُدن» خواهم بود؛ اما به پشتوانهی آن همه زحمتی که کشیدهام و به جبرانِ اندکی از چروکیدگیِ دستهای پدر و به تلافیِ گوشهای از سپیدی موهای مادر، عهد میبندم روز کنکور، آرام، مطمئن و استوار باقی بمانم و از همین حالا یقین دارم که موفق خواهم شد!
از حوزهی کنکور که بیرون آمدیم، این جمله را از من خواهی شنید که: «کنکور، کنکور که میگفتند، همین بود؟!»
وای که چه دیدنی است لبخند رضایتِ پدر و چه قوّتبخش است آرامشِ چهرهی مادر از پسِ این ماجرا؛ که میفشارم دستانِ پدر را به گرمی و مینشانم بوسهای، گوشهی چادر مادر.
باید که بشود و باور کنید که میشود! من خدا را دارم. تا لبخندِ پیروزی چند گام بیشتر نمانده.
«اندکی صبر، سحر نزدیک است.»
پ.ن : این پست ۱۰ مرداد ۹۵ نوشته شده
مرسی که انقد نزدیکی
و داری تموم میشی
فقط خوب تموم شو
بزار خاطره خوب ازت داشته باشم ..!
:)
10ماهش گذشت ..
10ماه از این وبلاگ هم ..
روز اول چقد شوق داشتم
الان فقط امیدوارم کم نیارم ..
نمیارم
من کله شق تر از این حرفام ^___^
عاشق خورشیدی و تشنه ی بیداری
به جهان ثابت کن چی تو فکرت داری
این همه بی خوابی واسه تو تنها نیست
آخرش هرچی شد آخر دنیا نیست
:)
× امیدوارم تا نیمه اردیبهشت بتونم ببندم درسا رو ..
توی دوماه آخر جمع بندی و آزمون و مرور
بعد از ۲تا سقوط
یه صعود کوتاه داشتم و شدم ۶۴۰۰
خب بهتر میشه!
مطمئنم! *------*