زندگیِ یه دانشجوی [ ۹۶ ] :))

در مدار روزگار و گردش چرخ فلک، عاقبت روزی تو هم تغییر پیدا میکنی ..

زندگیِ یه دانشجوی [ ۹۶ ] :))

در مدار روزگار و گردش چرخ فلک، عاقبت روزی تو هم تغییر پیدا میکنی ..

زندگیِ یه دانشجوی [ ۹۶ ] :))

من نه آنم که زبونی کِشَم از چرخِ فلک
چرخ بر هم زَنَم اَر غیر مرادم باشد ..
(اندکی تغییر در حافظ جانا!)


به بلاگِ من خوش اومدین
من یه کنکوری بودم!
یه کنکوریِ ۹۶
که هنوز باورم نمیشد چقد زود رسیدم به این سن
از شش سال پیش یا بیشتر، میگفتم پس کنکور کِی میرسه؟
چرا نمیرسه؟ :))))
خلاصه که رسید ..
به این ایمان داشتم که با تلاش همه چی ممکنه
این بلاگو نگه داشتم تا امسال که از کنکور برگشتم!
تجارب و اتفاقاتمو نوشتم ..
ممنون که همراهمین

پیام های کوتاه

۴۴ مطلب با موضوع «غم نوشت» ثبت شده است

و قسم به خدایی که از نهانت آگاه است
اوست که در دل‌های شکسته جا دارد ...

نیمه سیب ..

آدم‌ها تاوان پس میدهند
هر چند دیر، هرچند دیر ... :)

  • جغد آبی
رفتن
  • ۵ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۵
  • جغد آبی

بعضی شب‌ها

نمیدانی چه مرگت میشود!

دلتنگی .. دلشوره داری .. فکر و خیال .. مشغله ..

حتی نمیدانی با چه کسی ، چگونه درددل کنی

اصلا شاید بهتر است درون خودت نگه داری و از درون بشکنی ..

پُر شوی، باد کنی ..


کاش این شب‌ها به سر شود ..

کاش ..



پی‌نوشت: احساس تنهایی، گند ترین حس ..

پی‌نوشت‌تر: من عاشق تنهایی‌ام .. یا شاید، فقط فکر میکنم که عاشق تنهایی‌ام :)

  • جغد آبی
چقدر این شعر به دلم میشینه
همین چند وقت پیش بود انگار ..

یار کجا
  • ۵ نظر
  • ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۶
  • جغد آبی
از راه رسید
کوله‌اش را کناری انداخت
روی تخت دراز کشید
و مانند دختری آرام،
از آنها که گوشه‌ی ذهنشان هیچ مشغله‌ای نیست
هیچ فکری .. هیچ دلِ تنگی ..
چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت ..
  • ۴ نظر
  • ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۷
  • جغد آبی
اذان ..
و بانگی که از دو مسجد برمی خیرد ..
  • ۱ نظر
  • ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۸
  • جغد آبی

کل دنیا رو میگردی تا بتونی کسی رو پیدا کنی

که در وجودش آرامش رو ببینی

بهت آرامش بده و مواقعی که حالت خوش نیست آرومت کنه

بتونی راحت درددل کنی و نگرانِ هیچی نباشی


در آخر ..

میبینی اون شخص، از اول هم "فقط و فقط" خودت بودی


ولی وای به حالِ وقتی که خودت هم نتونی مرحمِ خودت باشی ..

  • ۲ نظر
  • ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۱
  • جغد آبی

هرکی بخواد بره، میره...

اونی که به همه میفهمونه که میخواد بره منتظر یه بهانه س،

که یه نفر بهش بگه بمون، و نره...

زی‌زیگولو

  • ۱ نظر
  • ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۷
  • جغد آبی

این اشتباه ادراکی که ما فکر می کنیم در آینده هنوز همین آدمی هستیم که حالا هستیم.

یک نمونه بسیار ساده ولی بسیار واضح از این بایاس زمانی است که به خودمان می‌گوییم «از فردا ورزش می کنم / درس می خوانم / خوب غذا می خورم و ...».

در لحظه برگشتن از شرکت یا دانشگاه یا مدرسه، فکر می کنیم که ما فلان کار را دوست داریم پس از فردا آنکار را خواهیم کرد. ما در اینجا درگیر بایاسی هستیم به نامپروجکشن بایاس که شاید بتواند آن را تمایل به انداختن تصویر حال به اینده ترجمه کرد. ما در این لحظه فکر می کنیم که فردا دقیقا همین آدم با همین علایق خواهیم بود و معلوم است که دوست خواهیم داشت ورزش کنیم یا درس بخوانیم یا هر چیز دیگر ولی وقتی فردا از راه می‌رسد، آدم دیگری هستیم تحت تاثیر هورمون‌ها، خستگی‌ها، تفکرات و درگیری‌های آن زمان که احتمالا اولویت درس خواندن یا سالم غذا خوردن یا ورزش کردن را کم می‌کنند (:

انسان در هر لحظه ساخته می‌شود و اشتباه‌ترین فکر این است که در شانزده سالگی فکر کنیم می دانیم قرار است در سی سالگی دقیقا چه کاره باشیم و حالا از طریق یک خط مستقیم باید به آنجا برسیم.

در متن‌هایی که سعی می کنند با احساسات شما بازی کنند تا کتاب‌هایشان را بفروشند، از شما می‌پرسند «آیا به آرزوی کودکی خود رسیده‌اید؟» و بعد از کمی بازی احساسی از شما می‌خواهند قهرمان باشید و به باورهای کودکی برگردید و .. و تنها هدفشان هم تحریک احساسات است تا فکر کنید «بله چقدر زندگی من به فنا رفته است» و از اینکه پول کتاب یا سخنرانی یا کلاس را داده‌اید، احساس مثبتی بکنید. بدون شک خودتان هم این را می‌دانید که هیچ کس بعد از بیرون آمدن از این جلسه‌ها، کار مهندسی اش را رها نمی‌کند تا فضانورد یا غواص بشود! عمیقا پیشنهاد می کنم که در هر لحظه از زندگی باید در حال فکر کردن به زندگی‌تان باشید و کاری که می‌کنید و نگران این باشید که نکند روزمره شوید و ... ولی همانقدر که خنده‌دار است یک مرد چهل ساله، کارش را رها کند و از یک جوان پانزده ساله بپرسید «حالا شما بفرمایید من چکاره بشوم» این هم خنده دار است که یک نفر در پانزده سالگی بخواهد به طور دقیق مشخص کند که در چهل سالگی قرار است مشغول چه کاری باشد


منبع : لینوکس و زندگی

  • جغد آبی

چرا باید برتر باشیم؟ چرا باید مقایسه شویم؟ چرا خودمان را نادیده بگیریم؟ چرا دیگران تصور میکنند ما را بهتر از خودمان میشناسند؟ چرا تمام زحمت‌هایمان، موفقیت‌هایمان و نکات مثبتِ زندگی‌مان را نادیده میگیرند؟ فقط چون برتر نیستیم؟ چون اسم‌مان در لیست برترها نیست؟ مگر چه میشود من خودم باشم؟ چه میشود من همانی باشم که گاه از خود خسته و دلگیر میشوم و گاه به خودم افتخار میکنم؟ مگر همه همین نیستند؟ مگر همه اشتباه نمیکنند؟ اشتباهاتشان را تکرار نمیکنند؟ فقیهی دانشمند (به معنای واقعیِ دانشمند) میگفت کنکور مهم نیست، نتیجه مهم نیست، آنچیزی مهم است که در طول این یکسال به دست می‌آوری. آن شناختی مهم است که از خودت پیدا میکنی، آن تغییرِ مثبتی‌ست که در زندگی‌ات ایجاد میکنی.

از مسیر کتابخونه تا خونه خوشحال بودم، به معنای واقعی

امروز زحمتمو بیشتر کردم و بیشتر مباحث رو خوندم

امروز سعی کردم شادتر باشم، با انگیزه‌ی بیشتری درس بخونم

من امروز با عشق درس خوندم

موقع خوندنِ شیمی انقد محوش بودم که ۲.۵، ۳ ساعت پشت سرهم خوندم و اصلا متوجه گذر زمان نشدم، منی که پارت‌هام یک ساعت میشد خسته میشدم!

امروز خیلی روزِ خوبی بود و من واقعا خوشحال بودم که تلاشمو کردم، و اینکه وقتی خیلیا از کتابخونه برگشتن خونه و من هنوز توی کتابخونه داشتم درس میخوندم

وقتی اومدم خونه، آرزو کردم کاش توی این یکسال کتابخونه شبانه روزی باز بود و من هیچوقت برنمیگشتم خونه

توی زندگیِ هر آدمی یه عده خیلی مهمّن، نمیتونی ازشون بگذری. حرفا و کارا و نظراشون برات مهمه. میخوای بدونی چه فکری دربارت میکنن چه نظری دارن و خوشحالی و ناراحتیاتو باهاشون تقسیم کنی



پ.ن: این رو ۲۰تیر که واقعا ناراحت بودم نوشته بودم ولی ارسال رو نزدم

الان خواستم توی پیجم باشه

بالاخره این وبلاگ قراره همه اتفاقای منو شامل بشه!

  • جغد آبی